عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام.خوشحالم که به وبلاگ من سرزدید..

آمار مطالب

:: کل مطالب : 103
:: کل نظرات : 114

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 18
:: باردید دیروز : 2
:: بازدید هفته : 18
:: بازدید ماه : 375
:: بازدید سال : 959
:: بازدید کلی : 46881

RSS

Powered By
loxblog.Com

درباره سلامتی جسمی روانی و اجتماعی زنان

دلگیرم از این شهر سرد..
جمعه 30 دی 1390 ساعت 22:57 | بازدید : 335 | نوشته ‌شده به دست زویا | ( نظرات )

میگن هر چه که توی زندگی آدما اتفاق می افته در مسیر سرنوشتشونه، از این چیزایی که تا حالا توی مسیر زندگی خوذم اتفاق افتاده که هم مبهوتم و هم دلگیر....چی بگم که حق مطلب رو ادا کرده باشم؟ نمیدونم با خودم میگم اگه پای م به اون مرکز به اصطلاح روانشناسی باز نشده بود  یا زودتر در اون مرکز رو پلمب کرده بوذن..اگه با دوستش ش رفت و آمد نداشت..اگه خانه ام رابخاطرش نفروحته بودم..اگه از اول اینقدر باهاش کنار نمی اومدم..اگه مادر شوهرم بخاطر عقده هایی که داشت توی زندگیمون موش نمی دووند..اگه به فلانی اینقدر اعتماد نکرده بودم..اگه اگه اگه...همه ش همینه...و دست آخر میرسم به اینکه اگه بهش جواب مثبت نداده بودم...حالا کار به اینجا نکشیده بود وخوب میدونم اینا دردی رو دوا نمیکنه.همه ش گذشته و تموم شده..برگشتی در کار نیست ..حالا که کار از کار گذشته و همه پلهای پشت سر رو خراب کرده...راهی نمونده برای اونی که حتی قادر به درست فکر کردن نیست...چه سود ؟و چه چاره جز افسوس؟و حال منم ،دنیای پیش رو و آنچه در پشت سر بوده ...آنچه در پیش روست برای زنی مانند من نقطه امیدی ندارد...نه طرز فکر جامعه اش و نه قوانین ناقصش..ونه هیچ.

..اما از پس همه این رنجها ،دردها و نواقص بر خواهم آمد و ذوباره خواهم شکفت..مانند آنچه در 23 سالگی بوذم،پرانرژی و امیدواراما با تجربه تر و بی اعتماد...  این فشارهای طاقت فرسا از وجود من الماسی گرانبها خواهد ساخت..من برای همین به دنیا امده ام..و هر آنچه برایم اتفاق افتاده بر مبنای حساب و کتابی بوده...من به این حساب و کتاب اعتماد دارم و تن به اصل لذت طلبی و خودخواهی نحواهم داد زیرا هماره به قانون کارما می اندیشم.

من به عشق و قدرت آن  نیز معتقدم پس نا امید نخواهم شد..فقط دلم یک کم گرفته....



:: برچسب‌ها: زن جامعه امید ,
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
شب عاشقونه من که حروم شد..
پنج شنبه 8 دی 1390 ساعت 21:7 | بازدید : 435 | نوشته ‌شده به دست زویا | ( نظرات )

روز سه شنبه به روستایی در 70کبلومتری شهر مشهد برای ارزشیابی علمی یک دانشجوی مستقر در آن جا رفتم. در حالی که مشغول بررسی دفتر مراقبت بیماران فشارخونی بودم یک مورد مرگ در آذر ماه (هشتم ماه) توجهم را جلب کرد یک خانم جوان 39 ساله به نام بی بی آمنه که اتفاقا مراقبتهایش را مرتب مراجعه کرده بود و چندروز قبل از فوت پزشک ویزیتش کرده بود..برایم عجیب بود..از خانم د (بهورز خانه بهداشت )راجع به مورد مرگ سوال کردم...چهره خانم د دگرگون شد..گفت این بنده خدا خیلی حیف شد ...شوهرش مولوی روستا ست...رفت یک زن دیگه گرفت ...سکته کرداتفاقا خیلی خانم زیبا و مهربانی بود...خیلی شوهرشو دوست داشت...از وقتی فهمیده بود،هرموقع می آمد اینجا گریه میکرد...میگفت نمیتونم بهش فکر نکنم..حتی نمیتونم توی اتاقی که اون نیست بخوابم..میاد با زنه توی اتاق میخوابه ..اونا شوخی میکنن و میخندن...و من تا صبح زیر پتو گریه میکنم.....و اینا همش به یک ماه هم نکشید و چند روز پیش جنازشو آوردن توی خونه بهداشت...خیلی دلم سوخت....یا دخاطرات خودم افتادم...دلم میخواست همونجا های های بزنم زیرگریه...حیف که نمی شد!!هنوزم حالم گرفته است..چقدر ما آدما شبیه همیم..چقدر تجربیاتمون شبیه همه و چقدر دچار خودفراموشی شده ایم..ولی یه چیزی  فرق میکنه و بهتره فرق کنه راههای برخوردمون با مسئله و آخر قصه مونه...شاید آخر قصه من هم میتونست مثل اون باشه..مثل خیلی زنای دیگه که همه چیشون رو توی شوهرشون خلاصه کردن..تمام آرزوهاشون...تمام امیداشون...خوشیاشون..عشقشون..لحظه لحظه های عمرشون و حتی نفس کشیدنشون ..و بعد یک دفعه ورقی که نباید روبشه...رو میشه..و همه چی آوار میشه رو سرت..چقدر از این آمنه ها جوانمرگ میشن با دنیایی از آرزو پس از سالها زحمت کشیدن و با بدوخوب یک مرد!ساختن و دست آخر آقا ثواب میکنن با یک زن بیوه برای رضای خدا! می کنن و 5 بچه قدونیمقد این وسط یتیم و بی مادر میشن..اقای مولوی قبول باشه!


|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6